خانه کتاب

خانه کتاب

تاریخ ، سیاست ، فلسفه و ادبیات
خانه کتاب

خانه کتاب

تاریخ ، سیاست ، فلسفه و ادبیات

خاطرات آخرین کاردار امریکا در ایران ( تاریخ شفاهی 4)

 

 بروس لینگن متولد ۱۹۲۲ است، از خانواده‌ای کشاورز در مینه‌سوتا. در جوانی و اوایل جنگ دوم جهانی رفت در نیروی دریایی ایالات متحده خدمت کرد اما بعد برگشت به آمریکا و در وزارت امور خارجه استخدام شد. کارش را از پایین‌ترین مدارج شروع کرد، افسر جزئی بود که فرستادندش به آلمان و بعد هم به ایران، درست چند وقت بعد از سرنگونی دولت محمد مصدق. (خودش همه‌جا می‌گوید «حکومت مصدق»، چون آمریکایی‌ها آن زمان سفت و سخت اعتقاد داشتند کاری که مصدق در اواخر دوران صدارتش کرده، براندازی بوده). بعد از ایران به کلی جاهای دیگر هم اعزام شد، از جمله‌شان پاکستان، عربستان سعودی، افغانستان و مالت، اما هیچ‌وقت به مرتبهٔ سفیر نرسید. به‌فواصلی مختلف در وزارت امور خارجه در واشنگتن هم خدمت کرد و کارشناس امور خاورمیانه بود؛ در برهه‌ای از جنگ‌های خونین میان پاکستان و افغانستان حتی رئیس واحد ویژهٔ رسیدگی به این منازعه شد. خارج از خاک ایالات متحده، بالا‌ترین سمتش کارداری بود اما در چنان لحظهٔ سرنوشت‌سازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش و دیگر امکان بازگشتش هم نبود. حالا برای اینکه ایالات متحده اصلاً سر دربیاورد این انقلاب چیست و باید چکار کنند و چه موضعی بگیرند، احتیاج به زمان بود. نمی‌توانستند برای وضعیتی آن‌قدر وخیم هر کسی را روانه کنند. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بی‌سفیر، تا بعد آدم مناسب را بفرستند برای سفارت. چند هفته شد چند ماه، ماه‌هایی پر تب‌ و تاب و آکنده از خطر و ایالات متحده هنوز داشت دست دست می‌کرد و وقت می‌کشت که شاید مهم‌ترین بحران تاریخ سدهٔ بیستم آمریکا اتفاق افتاد: گروگان‌گیری. بروس لینگن آن زمان و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالا‌ترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.

 
چهارده، پانزده سال بعد‌تر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفت‌وگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفته‌های دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچ‌وقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالی‌اش.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد